«داشت عبّاس قلی خان پسری» پسری سالم و پابند اصول کار و اوضاع معاشش عالی صحبت از پول کلان کارش بود هرکجا توی هچل می افتاد بود نزدیک تر از جان رئیس نانشان بی زد و بند آجر بود کارمندان همگی بی کم و کاست زیر دستش نه که پول و پله بود هر که از منصب او داشت شناخت دلش از مردم بد گو خون بود گرچه ویلای شمیران هم داشت بود حسرت به دل یک ویراژ بس که در حفظ سمت می کوشید داشت یک عمر همانند رئیس نه که از غیر خودی کم می خورد طعنه های رفقا از یک سو گرچه تا خرخره توی گِل بود با همان نامه ی اعمال سیاه از حسودان به خدا بُرد پناه
پسر معتمد و معتبری
چشم و دل سیر و امین و مقبول
سمتش بود مدیر مالی
دسته چک جزئی از ابزارش بود
پول و چکپول و تراول می داد
یار حمام و گلستان رئیس
سرشان داخل یک آخور بود
می شدند از پس و پیشش خم و راست
پیش پایش پُر دام و تله بود
حرف ها پشت سر او می ساخت
همسرش نیز به او مظنون بود
طفل معصوم غم نان هم داشت
بنز هم داشت ولی در گاراژ
کت و شلوار کتان می پوشید
عقده ی دیدن شهر پاریس
از رفیقان خودش هم می خورد
سوء ظنّ شُرکا از یک سو
ترک این شغل و سمت مشکل بود
خسته از تهمت و انگ بدخواه،
گفت« لا قُو ة الّا بالله»!